کودکی متولد می شود، همه افراد خانواده در تلاشند شادی زندگی او را نابود کنند.

هر وقت کودک شاد است، قطعاً باید کار غلطی انجام داده باشد و زمانی که با صورتی غمگین و کشیده در گوشه ای نشسته، اوضاع بر وفق مراد است.

پدرش می گوید: خیلی خوب! پسر خیلی خوبی هستی!

و مادرش از اینکه او گرفتاری درست نمی کند، خوشحال است. اما هر وقت سرزنده و بانشاط باشد، خطرناک می شود. آن وقت همه سعی می کنند شادی او را نابود کنند.

در اثر رفتارهای غلط والدین، انرژی کودک در جایی گیر می کند و بعدها هر وقت که احساس شادی به او دست بدهد، احساس گناه هم با آن همراه می شود. هر زمان شاد است، احساس می کند خطا کرده و کار غلطی انجام داده است.

اینها نتیجه مشاهدات من بر هزاران تن از شاگردانم است: به محض آنکه احساس شادی می کنند، احساس گناه هم حاضر می شود. نگران آنند که والدینشان سر برسند و به آنها بگویند: نکن! چه کار می کنی؟ اما وقتی غصه دار باشند، همه چیز خوب و درست است.

اندوه و بدبختی همیشه مورد تایید است، اما شادی انکار می شود.

بچه ها باید بفهمند که عشق پدیده زیبایی است، که هیچ چیز زشت، پنهان کردنی، خصوصی و مخفیانه در آن نیست.

باید بدانند که گناه نیست، بلکه شادی و لذت است..

و اگر کودکان این را بفهمند، شادی در وجودشان شکل می گیرد و نسبت به پدر و مادر احساس احترام می کنند.

بله، روزی می رسد که آنها هم بزرگ شده، عشق ورزی می کنند و آن وقت خوب می دانند که این عمل، شادی و سرور می آورد.

اگر ارتباط والدین در چشم کودکان همچون نیایش جلوه کند، اثری عمیق در روحشان به جای می گذارد.. در این صورت، شادی آنها گسترش می یابد و احساس گناهی در کار نخواهد بود.

جهان می تواند در نهایت شادی باشد، اما چنین نیست. به سختی می توان انسان به راستی شادی را یافت و تنها یک انسان شادمان ازعقل سلیم برخوردار است.

انسان ناشاد دیوانه است.