بریدا (11)
جادوگر به چوپان سلام کرد:« سلام سانتیاگو!» و سپس به طرف بریدا چرخید و گفت:خداوند توجه ویژه ای به چوپانها دارد. چوپانها به طبیعت، سکوت و بردباری عادت دارند. تمام ویژگی های لازم را برای برقرار کردن ارتباط با کیهان دارند.
او یک استاد بود و یک روز در دهکده ای در اسپانیا، سوگند مقدسی یاد کرده بود. افزون بر سایر چیزها، در این سوگند گفته می شد که هیچ استادی نمی تواند یک انتخاب را در ذهن کسی القا کند. یک بار مرتکب این اشتباه شده و به همین دلیل سالهای بسیار از جهان تبعید شده بود. چند لحظه فکر کرد: به خاطر او می توانم از جادو کناره بگیرم، اما بعد متوجه احمقانه بودن این فکر شد. آن چه عشق به آن نیازمند بود، چنین کناره گیری هایی نبود. عشق حقیقی اجازه می داد هر یک راه خود را پی بگیرند و می دانست که این کار هرگز آنها را از یکدیگر دور نخواهد ساخت.
آن روز بعد از ظهر ویکا از او خواسته بود تمرینی را انجام دهد که هیچ ارتباطی با سنت ماه نداشت، هر شخصی می توانست از آن نتیجه بگیرد. با این وجود برای آن که پل میان مرئی و نامرئی را همواره در جنبش نگاه دارد، می بایست آن را انجام می داد.
تمرین ساده ای بود: می بایست دراز می کشید، آرام می گرفت و یکی از خیابانهای تجاری شهر را در خیال می آورد. هنگامی که حواسش تمرکز یافت، می بایست به یکی از ویترینهای درون خیابان خیالی اش می نگریست و تمامی جزئیات کالاها، قیمتها و تزیینات آن را به خاطر می سپرد. پس از پایان یافتن تمرین، می بایست به همان خیابان می رفت و همه چیز را بررسی می کرد.
اکنون همان جا مشغول تماشای کودکان بود. از همان مغازه بارگشته بود. کالاهایی که در مراقبه خود تصور کرده بود، دقیقاً همانها بودند. از خود می پرسید آیا به راستی این تمرین برای افراد عادی است یا آن ماههای تربیت شدنش به عنوان یک ساحره به کسب این نتیجه کمک کرده است. هرگز پاسخ این پرسش را نمی فهمید.
هرچه بیشتر درگیر سنت ماه می شد، سنت خورشید را بیشتر می فهمید و تحسین می کرد.
جادوگر دوباره داشت به او می اندیشید. این همان مشکلی بود که او را به مکان جادویی اش هدایت کرده بود. از هنگام دیدارشان در اتاق شکارگران، مدام به او فکر می کرد. همین حالا هم دلش می خواست به آنجا برود و تمرینی را که انجام داده بود، برای او تعریف کند، اما می دانست این تنها یک بهانه است، امیدوار بود جادوگر دوباره او را برای قدم زدن در جنگل دعوت کند. مطمئن بود به گرمی پذیرفته خواهد شد و اندک اندک باور می کرد که جادوگر نیز به دلیلی مرموز که حتی جرأت اندیشیدن به آن را نداشت، همراهی با او را دوست دارد.
نمی خواست ادامه دهد. یک زن بود و نشانه های یک عشق تازه را خوب می شناخت، می بایست به هر بهایی جلوی آن را می گرفت. لورنز را دوست داشت، می خواست همه چیز به همین ترتیب ادامه یابد، دنیای او به اندازه کافی زیر و رو شده بود.